خودکار بیک



الان که دارم اینو مینویسم، بعد از یه پروسه ی ده ساعته کشیدنِ دستی پلان تازه تونستم دراز بکشم.  تنها چیزی که لازم دارم یه دبه اسید و کسیه که معتقده به معماریا خوش میگذره چون همش دارن نقاشی میکشن.

با وجود اینکه انتخاب واحدا داره شروع میشه ما هنوز تحویل داریم و تو دانشگاه هیچ جنبده ای جز دانشجوی معماری دیده نمیشه. احساسم میگه برای ترم یک به اندازه ی کافی ترکیدیم و شاید دیگه چیزی برای از دست دادن وجود نداشته باشه. حداقل برای کسی مثل من که چند دقیقه پیش سینکو با شابلون مبلمان از روی گوشه ی پیانو کشیدم، یه پلان نصفه رو پاره کردم، صابونمو جا گذاشتم و در نتیجه صورتمو با مایع ظرف‌شویی شستم.

 وقتی تو آینه به قیافه ی خودم نگاه میکردم به صورتم دست کشیدم و تنها چیزی که حس نکردم صورتم بود. چیزی که حس میشد بیشتر از همه گرسنگی و سرما بود. الان اما که دراز کشیدم روی تخت و سه تا لباس روی هم پوشیدم و پالتو مو از زیر پتو انداختم روی خودم، چیزی که بیشتر حس میشه گرسنگی و ازار‌دهنده بودن خرخرای هم اتاقیمه. و همینطور سفتی تخت. هرچند ازاردهنده تر از همه ی چیزای امروز، تلاش برای گوش دادن داستان کراش عمیق هم اتاقیم روی همکلاسیمونه. عجیبه اما انگار ادما تو این موقعیت نه نیازی به واقعیت دارن و نه علاقه ای بهش. که حتی دونستن اینکه هیچ وقت ممکن نیست بینشون اتفاقی بیوفته هم نمیتونه جلوی براش مردن رو بگیره. دیشب نوشتم عشق بدون امید رسیدن به هم دیگه خالیه. امشب اما به اندازه ی دیشب  مطمئن نیستم که درست گفته باشم. 




الان که دارم فکر میکنم همه ی حالتای اخیرم بخاطر باوری بود که از نتونستن توم کاشته شده بود. باوری که همیشه ازم محافظت میکرد. باوری که دست پدر و مادرم بود.
 که همیشه نیاز به مراقبت دارم، نیاز به کمک، نیاز به همراهی. که حتی هنوزم هر وقت دارم یه کاری میکنم پیشنهاد کمک میدن با اصرار به اینکه نمیتونم تنهایی انجامش بدم! که وقتی تو خوابگاهم و مامانم زنگ میزنه، اگه از دهنم بیرون بپره که دارم میرم شهر مامانم با تصور اینکه دارم میرم خط مقدم جهبه و فرق اسلحه رو با ماسک نمیدونم شروع به منصرف کردنم میکنه و میگه بشین تو همون خوابگاه.(و هربار بیشتر مطمینم میکنه که لازم نیست همیشه با خانواده صادق بود). وقتی زمان میگذره و به سری مسئولیتا میوفته رو دوش خودمو دیگه کسی نیست که حواسش بهم باشه و یه چیزاییو یادم بیاره دستپاچه میشم و همه چیو میریزم به هم. همین میشه که تو دانشگاه احساس میکنم از این نظرا چند قدم عقب تر از هم سن و سالامم. حس خوبی نیست. تکرار مدام این تصور که نمیتونم از پس خودم بر بیام و تاکیدای پشت سر هم پدر مادرم که ما تا اینجا مواظبت بودیم و از اینجا به بعدش دست خودته. (در صورتی که میدونم دست خودم نیست!)  
این چند روز خیلی به این فکر کردم که میخوام چه کاراییو تا قبل از 20 سالگی انجام بدم. هرچند تصور 20 ساله شدن وحشتناکه اما نمیتونم بهش فکر نکنم. اتفاقیه که سال بعد همین موقعا میوفته و نمیشه جلوشو گرفت. حالا بعد از اون لیست بلند بالا از کتاب و فیلم که باید ببینم و تصمیم به یادگرفتن یه زبان سوم میخوام وقتی 20 ساله شدم دیگه هیچ باور یا علامت ورود ممنوع ذهنی برام نمونده باشه. در اومدن از بین این پر قویی که توش بزرگ شدم سخته اما چیزیه که واقعا میخوامش. 


دنیای رنگی

نوشتن یادم رفته. یادم نمیاد اینجا چه شکلی مینوشتم و دوباره خوندن پستای قدیمیم کمکی نمیکنه. همه چیو نصفه نیمه ول کرده بودم. اینجا. دفترچه ی بنفش جدیدم. نوشتنام. کشیدنام. حتی حس میکنم خودمم نصفه نیمه ول کردم. دوباره شروع کردن همه چیز چه شکلیه؟ انگار رفتارم با زندگیم شبیه به رفتارم با قطعه ی 53 دقیقه ای شجریان (که همیشه فقط تا اواسطش گوش دادم) شده. پایانش ذهنمو درگیر میکنه اما نمیتونم تمومش کنم. 

از یه طرف دیگه نکته ای از خودم که اخیرا حسابی ازارم میده اینه که هرچیزی که دستم بیاد بعد چند روز بی اینکه بدونم خراب میکنم. گم میکنم. نابود میکنم. عملا تبدیل به یه حواس پرت دست و پاچلفتی شدم! همین چند روز پیش عینکمو گم کردم و مجبور شدم دوباره یه عینک بگیرم. تو یه ماه گذشته سه تا کاتر گم کردم دوتا هندزفری گرون قیمت رو خراب شده زیر پام پیدا کردم. ماکت درک و بیان رو تو مسیر به دانشگاه نصف کردم و چهار بار به جای کارت دانشجویی کارت شناسایی رو تو دستگاه سلف کشیدم. شیر کاکائومو بی اختیار ریختم روی میز کافه و کلید خوابگاهو دوبار روی قفل جا گذاشتم. نمیدونم چم شده و حتی نمیدونم باید چجوری خودمو اصلاح کنم و احساس بدی که بخاطر این مسئله به خودم پیدا کردم غیرقابل کنترله. 


دقیقا نوشتن همون چیزی بود که گمش کرده بودم. نوشتنِ بی ارایه از اتفاقایی که داره اطرافم میوفته. کاری که از بعد کنکور برام حسرت شده بود و بعد از تموم شدن کنکور فراموشش کرده بودم. حالا با این جوراب پشمی زرشکی روی تخت نشستم و صدای بارونو نمیشنونم. فهمیدم. تنها شدم و یادگرفتم که زندگی خیلی گنده تر از رویا ها و خیال پردازیای توی ذهنمه. حالا دیگه منطقی ترم. خوب شاید نه. یعنی هنوز با اطرافم کنار نیومدم. عجیبه. مدت زیادیه توی این حال موندم. جوری که جای دکمه های کیبودو فراموش کردم و حالا مجبورم هر از چند ثانیه بهشون نگاه کنم. 

هنوز برای اتفاقا دلایلِ غیر رسمی میارم :)))

دانشگاه از هفته ی بعد شروع میشه. چند روز پیش رفتم هواشو نفس کشیدم. دانشگاه گیلانی که توی تمام روزای درس خوندنم برای کنکور ارزو میکردم اونجا نرم. از رویاهام کوچیک تر بود اما احساس ارامش زیادی ازش گرفتم.

+ تصور اینکه اینجا متروکه شده بود خیلی برام ازاردهنده و دردناک بود. انگار که یه تیکه ی بزرگی از من دیگه زندگی نمیکرد و من نمیتونستم احیاش کنم.حالا که از کما در اومدم، هزاران هزار ارشیو برای خوندن و حرف برای نوشتن دارم.



عنوان از + خوب شد / همایون شجریان


تابستون بعد از کنکورم شبیه ترین واقعیت به گوداله. افتادم توی گودال و راهی برای بیرون اومدن پیدا نمیکنم. میدونی، این روزا انقدر از خودم بیزارم که تنها موندن با خودم بیشترین چیزیه که میتونه ازارم بده. بعضی وقتا تعجب میکنم که چطور این اتفاق افتاد و وقتی پشت سرمو نگاه میکنم فقط چندتا اسم میبینم که دیگه وجود ندارن. عجیبه روزی که چندتا اسم و اتفاق رابطه ی ادم با خودشو انقدر شکراب کنه. از این حس خوشم نمیاد. اون روز برای مهری نوشتم "دنیا به اندازه ی کافی باهاموم بی رحم هست،من نمیخوام با خودمم بیرحم باشم" من فقط نوشتمش. انگار همه ی اراده مو پشتِ پونزدهم تیر جا گذاشتم و حالا ناتوان از انجام هرکاری شدم. نوشتن از این چیزا هیچ کمکی بهم نمیکنه  اما این تنها کاریه که بلدم. فکر کردن به اینده و نوشتن.

حالا فهمیدم راست میگن که تابستون بعد از کنکور اصلا شبیه به تصورات ادم نمیشه. فکر نمیکردم درست باشه،حداقل در مورد من. چقدر دردناک که ادم شبیه به انتظارات خودش نباشه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پرسش مهر سال تحصیلی 99-98 Alpha-code tajhizbank کسب و کار انلاین معرفی برترین آموزشگاه ها و اساتید موسیقی اصفهان گن کالا سایت فروش گن های لاغری ساعت شی اصل یادگیری و آموزش مجازی آشپزخونه